فلوکستین

آخرین مطالب
  • ۹۳/۰۹/۱۳
    36
  • ۹۳/۰۵/۰۹
    35
  • ۹۳/۰۵/۰۱
    34
  • ۹۳/۰۴/۱۸
    33
  • ۹۳/۰۳/۱۵
    32
  • ۹۳/۰۲/۲۹
    31
  • ۹۳/۰۲/۱۰
    30
  • ۹۳/۰۱/۲۵
    29
  • ۹۳/۰۱/۱۱
    28
  • ۹۲/۱۲/۱۵
    27

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

۲۵ تیر ۹۲ ، ۲۰:۰۰

6

** اخطار! 
یک چرت و پرت نوشت حسابی! 

یک جورهایی دلت میخواهد جیغ بکشی ولی نمیتوانی... یک جورهایی دلت میخواهد فریاد بکشی ولی مجبوری تنها لبخند بزنی... یک جورهایی دوست داری تمام چیزی را که در تمام این مدت بودی بالا بیاری، تمام خودت را اما نمیتوانی، یک جورهایی یک چیزی در گلویت سنگینی میکند، انگار که سرب ریخته باشند در گلویت، دیگر نمیخواهی حرف بزنی، دوست داری فقط دراز بکشی و به سقف آبی اتاقت زل بزنی، ساعت ها... بی آنکه صدای هق هق اش را بشنوی اما مجبوری حرف بزنی، دهانت خشک است اما مجبوری چیزی بگویی. یعنی باید برای آرام کردنش چیزی بگویی. همان جمله ی نفرت انگیز و تهوع آور همیشگی: "درست میشود." 
بعد  میروی و تمام خودت را بالا میاوری.
*
به خودت در آینه نگاه میکنی، ترحم انگیز تر از آنی که بخواهی دوباره خودت را بالا بیاوری. سیفون را میکشی و با صدای بلند زار میزنی. نگاهت را میدزدی. از خودت، از من که در آینه منتظرت ایستاده ام. زل زده ام به چهره ی رنگ پریده ات. 
در اتاقت را محکم میبندی. انگار که انتظار داری صدای گریه ی او را در خود خفه کند. یک راست میروی سمت تختت. دراز میکشی و زل میزنی به سقف آبی اتاقت. زل میزنی. ساعت ها... آن قدر که دیگر نمیتوانی چیزی ببینی. جز تاریکی که تمام مغرت را پر کرده است انگار.
*
پیش خودت میگویی سی ثانیه. شاید هم بیشتر. میشماری. یک دو سه... سی و سه... پنجاه و چهار... نود و شش... صد و هفت...
در را که باز میکنی، مجبوری چشمانت را ببندی. کم کم که چشمانت به نور عادت کرد می آیی بیرون. پیش او که خوابش برده است. وحشت میکنی. خودت هم نمیدانی چرا تا این حد برایت مقدس است. فقط میدانی دوست داری در آغوشش جان دهی. حاضری تمام جانت را بدهی تا یک لحظه در آغوشش بگیری.
پیش خودت میگویی سی ثانیه. شاید هم بیشتر. میشماری. یک دو سه... سی و سه... پنجاه و چهار... نود و شش... صد و هفت... صد و سی و هشت... صد و هفتاد و نه... صد و نود و پنج... دویست و چهار... دویست و چهل و یک... دویست و هفتاد و سه.
یک جورهایی دلت میخواهد جیغ بزنی. فقط برای اینکه سکوت را شکسته باشی. حس میکنی این سکوت دارد لهَ ت میکند ولی انگار کاری هم نمیتوانی بکنی. یک جورهایی کرخ هستی. بی حسِ بی حس. 
*
به اتاقت برمیگردی. یک راست میروی روی تختت دراز میکشی. زل میزنی به سقفی که دیگر انگار نیست. هدفونت را برمیداری. صدای موزیک سلف دیستراکتیو فورست آو شدوز را تا ته میبری بالا. انگار که با سکوت لج کرده باشی یا فکر کنی میتوانی شکستش دهی. باز هم زل میزنی به سقف و مدام پیش خودت فکر میکنی چرا به جای آنکه صدای او سکوتت را بشکند باید این موزیک دوم متال لعنتی، بیهوده سعی کند آن را بشکند و البته نتواند.

+ چرت و پرت نوشت! از اون چرت و پرت نوشت هایی که چرت و پرت هستند ولی باید نوشته شند! اونم با این لحن. دقیقاً با همین لحن!
۱۹ تیر ۹۲ ، ۱۸:۴۳

5

گاهی وقت ها، بعضی فیلم ها، بعضی کتاب ها، بعضی نمایش ها، به قدری روت تاثیر گذارند که مثلاً میتونند باعث شند که تو، در طول نمایش مدام پیش خودت بگی خفه شو عزیزم! آروم باش! طاقت بیار! الان نمیتونی گریه کنی! نه خواهشاً! اگه الان گریه کنی همه فکر میکنند تو یه دختر بچه ی احساساتی هستی- چون طبق آماری که از اطرافت داری میبینی که نه تنها اشک کسی در نیومده، بلکه یه دختره از اون آخرها بلند بلند و به طرز جلفی داره میخنده! ولی خب به طور امیدانگیزی(!) آخر نمایش متوجه میشی چند نفر بودند که با تو هم درد بودند و حتی گریه هم کردند!- داشتم میگفتم! اون قدر نمایش روت تاثیر گذاشته که به طرز احمقانه ای دلت میخواد بلند بلند اشک بریزی. به حال خودت، اون قهرمان بیچاره ی نمایش، به خاطر سادگیش.

خب آره! گاهی وقت ها یه کتاب اون قدر میتونه روت تاثیر بذاره که ساعت دو نصفه شب بلند بلند زار بزنی و هق هق کنی و الکی الکی کلی دستمال کاغذی هدر بدی! البته من میتونم به سادگی تمام اون گریه ها رو بندازم گردن افسردگی فصلی و پایان رمان خرمگس رو بذارم به حساب یه جرقه ی خیلی خیلی کوچولو که باعث شد به طرز خنده داری منفجر شی و به طرز مضحکی کلی دستمال کاغذی پنبه ریز رو هدر بدی!

گاهی وقت ها بعضی فیلم ها باعث میشند تو همچین بغضت بگیره که از تلخی اون بغض لعنتی احساس کنی دیگه داری خفه میشی. بعد خیلی آهسته، خیلی خیلی بی صدا چند قطره اشک کوچیک بریزه رو لپ تاپت اما به خاطر یه غرور خیلی مسخره، برای اینکه جلوی خودت ضایع نشی، سریع اشک هات رو پاک کنی و اصلاً اون چند قطره اشک بیچاره رو به روی خودت نیاری. هیچ وقت به روی خودت نیاری!


چند روز پیش رفته بودم نمایش "اینجا کجاست؟" به جرئت میتونم بگم محشر بود! البته به عنوان یه مخاطب غیر جدی تئاتر میتونم بگم محشر بود. در واقع به حدی محشر بود که دوباره تصمیم گرفتم تا دیر نشده برم سریعاً سر وقتش و دوباره ببینمش. 

با خودم عهد کردم که این بار ریمل نزنم تا وقتی که قهرمان داستان داره با مامان مرحومش حرف میزنه، یا سر اون دیالوگ عالیش که فکر نکنم هیچ وقت بتونم فراموشش کنم با خیال راحت اشک بریزم و دیگه پیش خودم نگم عزیزم خفه شو! چون گریه کردن، حتی اگه به خاطر یه چیزی باشه که برای کل دنیا مضحک و مسخره است، بازم اون قدرها که فکرش رو میکردم وحشتناک و مضحک نیست. باور کن! :)


نمایش اینجا کجاست؟

با بازی محشر خانوم رامین فر

عکس از آقای مهدی آشنا 

منبع سایت تئاتر شهر



دیالوگی که من رو جداً تا حد مرگ غمگین کرد:


چرا نمیشه؟! میشه! میشه که یکی یه عمر زندگی کنه ولی هیچ کس عاشقش نشه!


توضیح: دیالوگ دقیق رو نمیدونم. به احتمال زیاد همین بود. بعد از اینکه دوباره نمایش رو دیدم، دیالوگ رو تصحیح میکنم.

۱۵ تیر ۹۲ ، ۰۱:۱۱

4

میدونی؟ اولین بار یه دوست خوب من رو با پست راک آشنا کرد. یادمه که میگفت تو گوش دادن پست راک باید صبر داشت. این رو زمانایی میگفت که من حوصله م از اول آهنگ سر میرفت و میخواستم بزنم بره جلو تر تا یه راست برسم به نقطه ی اوج آهنگ. همون موقع ها بود که میگفت باید تو شنیدن پست راک صبر کرد. اولش ممکنه خسته ت کنه ولی اگه نباشه هم دیگه پست راک نیست.
یه جورایی شاید این حرفم اعتراف مانند باشه ولی راستش رو بخوای اصلاً اون یادم داد چه جوری باید پست راک گوش بدم. خب آره. پست راک گوش کردنم واسه خودش دنگ و فنگی داره! جداً اگه صبر نداشته باشی تو گوش دادنش همون دقیقه ی اول حالت ازش به هم میخوره و دیگه منتظر سیزده دقیقه ی بعدیش نمیمونی و خیلی راحت میذاری نصف عمرت به فنا بره. 
هر وقت دیدی خسته شدی که البته تو دقیقه های اولش این موضوع خیلی پیش میاد با خودت بگو: " تو گوش دادن پست راک باید صبر داشت" نزن جلوتر! حیفه!


+ تا دقیقه ی یازده این موزیک رو صبر کن. دقیقه ی یازده به بعد رو باهاش پرواز کن... :)

۰۶ تیر ۹۲ ، ۱۴:۵۳

2

امروز به کنکور دادم. حالا فرض کن کجا؟! دانشکده معماری شهید بهشتی! اولش که داشتم میرفتم تو، پیش خودم میگفتم، چقدر خوبه که دانشگاه آدم به خونه ش نزدیک باشه. خب میدونی که کاملاً این فکر منطقیه. ولی خب بعدش که به کنکور دادم و تموم شد، موقعی که داشتم میرفتم سمت در خروجی، به این موضوع فکر کردم که چقدر بده دانشگاه آدم این قدر بزرگ باشه! کلی راه باید بره توش و خب طبیعتاً کی حوصله ی این همه راه رو داره؟ تازه فرضاً که آدم از یه دانشگاه بزرگ و خفن خوشش بیاد، چه دلیلی داره که حتماً پاشه بره رشته ی معماری؟!

در واقع میدونی، بین خودمون باشه، ولی هممون میدونیم که تو در کل هیچ پُخی نمیشی. نه میتونی تو ادبیات پُخی شی و نه منطقاً و طبیعتاً توی ریاضیات و معماری و هنر و هر کوفت و زهره مار دیگه. پس اصلاً چه اصراریه که پاشی بری رشته به اون سختی و پر طرفداری؟

هرچند که من اعتقاد دارم دانشگاه علاوه بر اینکه باید نزدیک باشه، باید جمع و جور و کوچیک باشه که آدم مجبور نباشه توش هی راه بره. پس مثلاً همون دانشگاه غیرانتفاعی که توی فرحزاد بود، ابرار بود، چی بود؟ میتونه کِیس مناسبی برای من و خواسته های من باشه.


پ.ن: یه سری بهانه های کاملاً منطقی برای گندی که زدم. مثلاً!! :|


بعدتر نوشت: الان که دارم فکر میکنم میبینم اصلاً باورم نمیشه که بعد از کنکور تا اون حد عصبی شده بودم. فکر کن که چی؟! عصبانیتم در حدی بود که منی که تا حالا توی روی یه غریبه زل نزده بودم بهش بگم دیوونه، این کار رو کردم. یا اصلاً بدتر از اون فرض کن! عین آواره های بدبخت توی ظلّ (؟) آفتاب بدون گوشی، با گونی مدرسه، تو کوچه پس کوچه های ولنجک میگشتم دنبال آژانس. حالا بگو چرا؟! چون خانواده ی محترم در کل بنده رو فراموش کرده بودن و کسی نیومده بود دنبالم. خنده داره نه؟! ولی عزیزم کم کم دیگه باید باور کنی که در برابر خانواده هایی که چهار ساعت پشت درهای بسته ی دانشگاه علاف وایمیستن - که البته من هنوز که هنوزه درک نکردم به چه هدفی همچین کاری میکنن- یه همچین خانواده هایی مثل خانواده ی بنده هم وجود دارن که همیشه مصرانه سعی میکنند در صحنه های حساس و مهم زندگی به همه و به خصوص به فرزند عزیزشون یادآوری میکنن که یه زمانی کـ انـ دوم های بی کیفیت وجود داشتن.


بعدتر تر نوشت: حالا من نمیفهمم تو این هیری ویری، دیشبش با چه اعتماد به نفسی با دوستت برنامه کردی که بعد کنکور دم ایستگاه اتوبوس منتظرت بمونه که با هم برید برون؟! آخه من نمیفهمم شعورت کجا رفته بود که دیشبش فکر کردی قراره این قدر کنکورتُ عالی و پرفکت بدی که بعدش اون قدر حال داشته باشی که یه راست بری سینما!! بیچاره فقط حدود یک ساعت علاف من شد! و تازه به خاطر من برنامه ش با دوستای دیگه ش رو کنسل کرده بود. اون قدر معذرت خواهی کردم که دیگه داشت حالم به هم میخورد! و البته مجبور شدم تو این وضع اسفناک(!) باهاش دوباره قرار بذارم که همین امروز بریم بیرون! هرچند که یه حسی بهم میگه که حالا قراره اون من رو علاف کنه. یه حس خیلی قوی ئیه. شاید دچار توهم توطئه شده باشم ولی خب مجبورم پاشم برم و البته حتی اگه علافمم کرد -که به احتمال خیلی زیاد میکنه- حرفی نزنم! 

البته الان که دارم فکر میکنم می بینم کار خیلی خیلی ظالمانه ایه! چون در هر صورت من از عمد که نخواستم اون رو علاف کنم! اون وقت مجبورم برم یه پاکت پاپکورن بگیرم و مثل خیلی وقت های دیگه یه بلیت تک نفره بخرم و یواشکی بخزم تو تاریکی سالن. خیلی آروم. جوری که کسی نفهمه من تنهام...


بعدتر تر تر نوشت: دچار توهم توطئه شده بودم. خیلی خوش گذشت. همین.


کاف
۰۴ تیر ۹۲ ، ۲۲:۵۴

1

نمیدانم... شاید سرنوشت این بلاگ هم مانند بلاگ های دیگرم باشد. 

ولی خب میدانی دوست عزیزم، دیگر خسته شده ام از این همه تغییر. شاید کمی ثبات هم بد نباشد!

دوست دارم این بلاگ برایم بماند.

اصلاً نمیدانم قرار است سرنوشت این بلاگ چه بشود و یا حتی اصلاً نمیدانم که در این بلاگ قرار است چه کار کنم.

برای همین است که سرنوشت پست اول این بلاگ شد معرفی موسیقی این روزهای من...


Stop crying your heart out


لیریکس در ادامه مطلب...


کاف