گاهی وقت ها، بعضی فیلم ها، بعضی کتاب ها، بعضی نمایش ها، به قدری روت تاثیر گذارند که مثلاً میتونند باعث شند که تو، در طول نمایش مدام پیش خودت بگی خفه شو عزیزم! آروم باش! طاقت بیار! الان نمیتونی گریه کنی! نه خواهشاً! اگه الان گریه کنی همه فکر میکنند تو یه دختر بچه ی احساساتی هستی- چون طبق آماری که از اطرافت داری میبینی که نه تنها اشک کسی در نیومده، بلکه یه دختره از اون آخرها بلند بلند و به طرز جلفی داره میخنده! ولی خب به طور امیدانگیزی(!) آخر نمایش متوجه میشی چند نفر بودند که با تو هم درد بودند و حتی گریه هم کردند!- داشتم میگفتم! اون قدر نمایش روت تاثیر گذاشته که به طرز احمقانه ای دلت میخواد بلند بلند اشک بریزی. به حال خودت، اون قهرمان بیچاره ی نمایش، به خاطر سادگیش.
خب آره! گاهی وقت ها یه کتاب اون قدر میتونه روت تاثیر بذاره که ساعت دو نصفه شب بلند بلند زار بزنی و هق هق کنی و الکی الکی کلی دستمال کاغذی هدر بدی! البته من میتونم به سادگی تمام اون گریه ها رو بندازم گردن افسردگی فصلی و پایان رمان خرمگس رو بذارم به حساب یه جرقه ی خیلی خیلی کوچولو که باعث شد به طرز خنده داری منفجر شی و به طرز مضحکی کلی دستمال کاغذی پنبه ریز رو هدر بدی!
گاهی وقت ها بعضی فیلم ها باعث میشند تو همچین بغضت بگیره که از تلخی اون بغض لعنتی احساس کنی دیگه داری خفه میشی. بعد خیلی آهسته، خیلی خیلی بی صدا چند قطره اشک کوچیک بریزه رو لپ تاپت اما به خاطر یه غرور خیلی مسخره، برای اینکه جلوی خودت ضایع نشی، سریع اشک هات رو پاک کنی و اصلاً اون چند قطره اشک بیچاره رو به روی خودت نیاری. هیچ وقت به روی خودت نیاری!
چند روز پیش رفته بودم نمایش "اینجا کجاست؟" به جرئت میتونم بگم محشر بود! البته به عنوان یه مخاطب غیر جدی تئاتر میتونم بگم محشر بود. در واقع به حدی محشر بود که دوباره تصمیم گرفتم تا دیر نشده برم سریعاً سر وقتش و دوباره ببینمش.
با خودم عهد کردم که این بار ریمل نزنم تا وقتی که قهرمان داستان داره با مامان مرحومش حرف میزنه، یا سر اون دیالوگ عالیش که فکر نکنم هیچ وقت بتونم فراموشش کنم با خیال راحت اشک بریزم و دیگه پیش خودم نگم عزیزم خفه شو! چون گریه کردن، حتی اگه به خاطر یه چیزی باشه که برای کل دنیا مضحک و مسخره است، بازم اون قدرها که فکرش رو میکردم وحشتناک و مضحک نیست. باور کن! :)
نمایش اینجا کجاست؟
با بازی محشر خانوم رامین فر
عکس از آقای مهدی آشنا
منبع سایت تئاتر شهر
دیالوگی که من رو جداً تا حد مرگ غمگین کرد:
چرا نمیشه؟! میشه! میشه که یکی یه عمر زندگی کنه ولی هیچ کس عاشقش نشه!
توضیح: دیالوگ دقیق رو نمیدونم. به احتمال زیاد همین بود. بعد از اینکه دوباره نمایش رو دیدم، دیالوگ رو تصحیح میکنم.
امروز به کنکور دادم. حالا فرض کن کجا؟! دانشکده معماری شهید بهشتی! اولش که داشتم میرفتم تو، پیش خودم میگفتم، چقدر خوبه که دانشگاه آدم به خونه ش نزدیک باشه. خب میدونی که کاملاً این فکر منطقیه. ولی خب بعدش که به کنکور دادم و تموم شد، موقعی که داشتم میرفتم سمت در خروجی، به این موضوع فکر کردم که چقدر بده دانشگاه آدم این قدر بزرگ باشه! کلی راه باید بره توش و خب طبیعتاً کی حوصله ی این همه راه رو داره؟ تازه فرضاً که آدم از یه دانشگاه بزرگ و خفن خوشش بیاد، چه دلیلی داره که حتماً پاشه بره رشته ی معماری؟!
در واقع میدونی، بین خودمون باشه، ولی هممون میدونیم که تو در کل هیچ پُخی نمیشی. نه میتونی تو ادبیات پُخی شی و نه منطقاً و طبیعتاً توی ریاضیات و معماری و هنر و هر کوفت و زهره مار دیگه. پس اصلاً چه اصراریه که پاشی بری رشته به اون سختی و پر طرفداری؟
هرچند که من اعتقاد دارم دانشگاه علاوه بر اینکه باید نزدیک باشه، باید جمع و جور و کوچیک باشه که آدم مجبور نباشه توش هی راه بره. پس مثلاً همون دانشگاه غیرانتفاعی که توی فرحزاد بود، ابرار بود، چی بود؟ میتونه کِیس مناسبی برای من و خواسته های من باشه.
پ.ن: یه سری بهانه های کاملاً منطقی برای گندی که زدم. مثلاً!! :|
بعدتر نوشت: الان که دارم فکر میکنم میبینم اصلاً باورم نمیشه که بعد از کنکور تا اون حد عصبی شده بودم. فکر کن که چی؟! عصبانیتم در حدی بود که منی که تا حالا توی روی یه غریبه زل نزده بودم بهش بگم دیوونه، این کار رو کردم. یا اصلاً بدتر از اون فرض کن! عین آواره های بدبخت توی ظلّ (؟) آفتاب بدون گوشی، با گونی مدرسه، تو کوچه پس کوچه های ولنجک میگشتم دنبال آژانس. حالا بگو چرا؟! چون خانواده ی محترم در کل بنده رو فراموش کرده بودن و کسی نیومده بود دنبالم. خنده داره نه؟! ولی عزیزم کم کم دیگه باید باور کنی که در برابر خانواده هایی که چهار ساعت پشت درهای بسته ی دانشگاه علاف وایمیستن - که البته من هنوز که هنوزه درک نکردم به چه هدفی همچین کاری میکنن- یه همچین خانواده هایی مثل خانواده ی بنده هم وجود دارن که همیشه مصرانه سعی میکنند در صحنه های حساس و مهم زندگی به همه و به خصوص به فرزند عزیزشون یادآوری میکنن که یه زمانی کـ انـ دوم های بی کیفیت وجود داشتن.
بعدتر تر نوشت: حالا من نمیفهمم تو این هیری ویری، دیشبش با چه اعتماد به نفسی با دوستت برنامه کردی که بعد کنکور دم ایستگاه اتوبوس منتظرت بمونه که با هم برید برون؟! آخه من نمیفهمم شعورت کجا رفته بود که دیشبش فکر کردی قراره این قدر کنکورتُ عالی و پرفکت بدی که بعدش اون قدر حال داشته باشی که یه راست بری سینما!! بیچاره فقط حدود یک ساعت علاف من شد! و تازه به خاطر من برنامه ش با دوستای دیگه ش رو کنسل کرده بود. اون قدر معذرت خواهی کردم که دیگه داشت حالم به هم میخورد! و البته مجبور شدم تو این وضع اسفناک(!) باهاش دوباره قرار بذارم که همین امروز بریم بیرون! هرچند که یه حسی بهم میگه که حالا قراره اون من رو علاف کنه. یه حس خیلی قوی ئیه. شاید دچار توهم توطئه شده باشم ولی خب مجبورم پاشم برم و البته حتی اگه علافمم کرد -که به احتمال خیلی زیاد میکنه- حرفی نزنم!
البته الان که دارم فکر میکنم می بینم کار خیلی خیلی ظالمانه ایه! چون در هر صورت من از عمد که نخواستم اون رو علاف کنم! اون وقت مجبورم برم یه پاکت پاپکورن بگیرم و مثل خیلی وقت های دیگه یه بلیت تک نفره بخرم و یواشکی بخزم تو تاریکی سالن. خیلی آروم. جوری که کسی نفهمه من تنهام...
بعدتر تر تر نوشت: دچار توهم توطئه شده بودم. خیلی خوش گذشت. همین.
نمیدانم... شاید سرنوشت این بلاگ هم مانند بلاگ های دیگرم باشد.
ولی خب میدانی دوست عزیزم، دیگر خسته شده ام از این همه تغییر. شاید کمی ثبات هم بد نباشد!
دوست دارم این بلاگ برایم بماند.
اصلاً نمیدانم قرار است سرنوشت این بلاگ چه بشود و یا حتی اصلاً نمیدانم که در این بلاگ قرار است چه کار کنم.
برای همین است که سرنوشت پست اول این بلاگ شد معرفی موسیقی این روزهای من...
لیریکس در ادامه مطلب...