همیشه نوشتن درباره ی این "درباره ی من ها" سخت بوده است. حداقل برای من یکی که سخت بوده است. دقیقاً مثل زمان هایی است که بخواهی داستانی را بنویسی و ندانی پایانش را چطور باید تمام کنی. آن وقت شاید مجبور شوی مثل "دیانا"، رفیق شفیق "آن شرلی" تمام شخصیت های داستانت را در آخر بکشی.
بگذریم!من...
میخوانم، مینویسم، گوش میدهم، می بینم، میخوابم... و در حال حاضر زندگی خسته کننده ی من خلاصه میشود در همین چیزها.
زندگی ساده ایست. گاهی حتی بیش از حد مسخره. مثل همین حالا که برایت مینویسم. میدانی؟ حوصله ی آدم را سر میبرد ولی خب این هم برای خودش یک جور زندگی است دیگر! یک جوری باید کردش. :)