36
باید این رو بفهمی که از هر کس به اندازه ی شعوری که داره توقع و انتظار داشته باشی.
حالت ایده ال ترش اینه که اصلاْ از هیچ کس هیچ انتظاری نداشته باشی...
اگه بتونی...اگه بتونی...
باید این رو بفهمی که از هر کس به اندازه ی شعوری که داره توقع و انتظار داشته باشی.
حالت ایده ال ترش اینه که اصلاْ از هیچ کس هیچ انتظاری نداشته باشی...
اگه بتونی...اگه بتونی...
شاید هدفون بهترین وسیله ای باشه که تا حالا اختراع شده.
تو مزخرفترین شرایطت میتونی باهاش صدای نفرت انگیزترین ادم ها رو حداقل تو گوشِ خودت خفه کنی...مسئله ی اساسی این حس تنهایی عجیب بود. از این نظر میگم عجیب چون با وجود اینکه بد بود ولی ترس نداشت. غم نداشت. یه جور کرختی رو با خودش آورده بود. با اینکه میدیدم از این جا مونده و از اونجا روندم ولی رنجی در کار نبود. یه حس عجیب بود. حسی که بود و نبود. بی حسی بود انگار. شاید هم من دیگه اونی نبودم که همیشه بودم. شاید هم اصلاً من دیگه نبودم یا بودم و فکر میکردم که نیستم. هیچ بودم عزیزم...هیچ بودم...
+ یکی از بهترین هایی که شنیدم در سبک دوم متال:
فکر میکند بمیرد، میفهمد زیادی بی حس است برای مردن.
فکر میکند ادامه دهد، میفهمد زیادی مرده است برای ادامه دادن...
معمولاً زندگی شهرنشینی را ترجیح میدهم. ولی بعضی وقت ها دلم عجیب هوس میکند، بودیست تنهایی بودم در طبیعت بکر تبت.
نه برای فرار از زندگی سرسام آور شهری و فرار از تمام مسئولیت های ریز و
درشتی که گاهاً مجبورم بپذیرمشان. البته اگر بخواهم کاملاً صادق باشم، یکی
از دلایل عمده ی لعنتی اش میتواند همین باشد.
ولی خب یک جورهایی حس
میکنم تمام آرامشی که احمقانه همیشه به دنبالش بودم، خلاصه میشود در همین
طبیعت بکر... در سکوتی که میتواند تمام آشفتگی ها را در خود خفه کند... در
کوهپایه های هیمالیا، در تبت.
شاید نهایت خوشبختی یک انسان شهر نشین، در پشت پلک هایش خلاصه شود. آنجا که یک لحظه بتواند آرامش ناب دست نخورده اش را تجسم کند.
و این میتواند حتی غم انگیزترین تراژدی زندگی همان انسان شهرنشین بینوا
باشد. زمانی که در میابد چقدر میتواند اوج آرامشش دور و بیراه باشد.