فلوکستین

آخرین مطالب
  • ۹۳/۰۹/۱۳
    36
  • ۹۳/۰۵/۰۹
    35
  • ۹۳/۰۵/۰۱
    34
  • ۹۳/۰۴/۱۸
    33
  • ۹۳/۰۳/۱۵
    32
  • ۹۳/۰۲/۲۹
    31
  • ۹۳/۰۲/۱۰
    30
  • ۹۳/۰۱/۲۵
    29
  • ۹۳/۰۱/۱۱
    28
  • ۹۲/۱۲/۱۵
    27

۲۱ مطلب با موضوع «دری وری نوشت» ثبت شده است

۱۳ آذر ۹۳ ، ۰۹:۵۶

36

باید این رو بفهمی که از هر کس به اندازه ی شعوری که داره توقع و انتظار داشته باشی.

حالت ایده ال ترش اینه که اصلاْ از هیچ کس هیچ انتظاری نداشته باشی...

اگه بتونی...اگه بتونی...

۰۹ مرداد ۹۳ ، ۱۵:۲۸

35

شاید هدفون بهترین وسیله ای باشه که تا حالا اختراع شده.

تو مزخرفترین شرایطت میتونی باهاش صدای نفرت انگیزترین ادم ها رو حداقل تو گوشِ خودت خفه کنی...
۱۸ تیر ۹۳ ، ۲۱:۵۳

33

وقتی که بالاخره میبینی زندگیت داره تو همون مسیری که میخواستی پیش میره، اون پارادوکس احساسی که تلفیقی از آرامش و هیجان هست با حسی که تو ارتفاعات میگیری، برابری میکنه.
۱۵ خرداد ۹۳ ، ۱۴:۱۱

32

خودش هم نمی فهمید چه اصرار عجیبی بود که از تمام این عادت های زنگ زده فرار کند.
 ولی غم انگیز تر این بود که نمیدانست چرا هر قدر بیشتر دست و پا میزند برای نجات خودش، بیشتر جان میدهد در این عادت های پوسیده ی لعنتی.
کاف
۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۲۳

31

مسئله ی اساسی این حس تنهایی عجیب بود. از این نظر میگم عجیب چون با وجود اینکه بد بود ولی ترس نداشت. غم نداشت. یه جور کرختی رو با خودش آورده بود. با اینکه میدیدم از این جا مونده و از اونجا روندم ولی رنجی در کار نبود. یه حس عجیب بود. حسی که بود و نبود. بی حسی بود انگار. شاید هم من دیگه اونی نبودم که همیشه بودم. شاید هم اصلاً من دیگه نبودم یا بودم و فکر میکردم که نیستم. هیچ بودم عزیزم...هیچ بودم...

+ یکی از بهترین هایی که شنیدم در سبک دوم متال:

Void of silence-Human Antithesis

۲۵ فروردين ۹۳ ، ۱۴:۰۶

29

بعد از کلی دست و پا زدن برای بالا اومدن از این لجن، بعد از کلی جون کندن برای درست کردن همه چیز، وقتی که میبینی ادم ها با بی تفاوتی محض اون بالا وایستادن و دارن دست و پا زدن تو رو تماشا میکنن، وقتی که میبینی مدام پس خورده میشی، به جایی میرسی که فقط چشمات رو میبندی و دیگه هیچ تلاشی نمیکنی. اجازه میدی لجن تو رو ببلعه. تو هم با بی تفاوتی محض زل میزدی به جایی اون بالا. همون جایی که اون ها با بی تفاوتی محض وایستادن. همون جایی که تو سعی داشتی دوباره تمیزش کنی ولی دریغ از اینکه همه جا رو گه خشک شده برداشته. دیگه نمیشه واسش کاری کرد.
۱۱ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۱۲

28

فکر میکند بمیرد، میفهمد زیادی بی حس است برای مردن.

فکر میکند ادامه دهد، میفهمد زیادی مرده است برای ادامه دادن...

کاف
۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۲۰

26

همه چیز بعد از یه مدت عادی میشه.
یهو چشات رو باز میکنی و می بینی حتی همین عادی شدن هم واست عادی شده.
همین.

کاف
۳۰ دی ۹۲ ، ۲۳:۱۶

25

معمولاً زندگی شهرنشینی را ترجیح میدهم. ولی بعضی وقت ها دلم عجیب هوس میکند، بودیست تنهایی بودم در طبیعت بکر تبت.
نه برای فرار از زندگی سرسام آور شهری و فرار از تمام مسئولیت های ریز و درشتی که گاهاً مجبورم بپذیرمشان. البته اگر بخواهم کاملاً صادق باشم، یکی از دلایل عمده ی لعنتی اش میتواند همین باشد.
ولی خب یک جورهایی حس میکنم تمام آرامشی که احمقانه همیشه به دنبالش بودم، خلاصه میشود در همین طبیعت بکر... در سکوتی که میتواند تمام آشفتگی ها را در خود خفه کند... در کوهپایه های هیمالیا، در تبت.
شاید نهایت خوشبختی یک انسان شهر نشین، در پشت پلک هایش خلاصه شود. آنجا که یک لحظه بتواند آرامش ناب دست نخورده اش را تجسم کند.
و این میتواند حتی غم انگیزترین تراژدی زندگی همان انسان شهرنشین بینوا باشد. زمانی که در میابد چقدر میتواند اوج آرامشش دور و بیراه باشد.

۱۶ آذر ۹۲ ، ۲۳:۳۷

23

وقتی یکی رو زیاد از حد تحویل بگیری و ببری بالا، توانایی این رو پیدا میکنه که از همون بالا برینه به سرِت.
چیزی که میشه گفت من تقریباً اصلاً بهش اعتقاد نداشتم، به خصوص در مورد "ّبعضی" از آدم های اطرافم، دقیقاً همین بود. واسه همین میشه گفت اکثر مواقع احساساتم رو خیلی ساده و شاید حتی کمی احمقانه به افراد خاص زندگیم نشون دادم.
چیزی که الان میتونم با یه قطعیت "نسبی" در مورد روابطم بگم اینه که طبق معمول گند زدم و چیزی که میتونم در مورد برخوردهای احتمالی آینده م بگم اینه که سعی میکنم تغییر رویه بدم.

حالا دیگه باید به خودم بگم: "گاهی وقت ها بهتره دیگه همون احمق قبلی نباشی عزیزم. چون شاید من حداقل بر خلاف تو دوست نداشته باشم نسخه ی تکراری یه شوخی کثیف باشم."
کاف