۰۲ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۰۸
13
یکی از آرزوهام اینه که یه غروب پاییزی، وقتی که هوا نه خیلی سرده و نه خیلی گرم، کوله م رو بردارم، توش یه آب معدنی بذارم و کیف پولم و البته یه کتاب که حالا باید روی ماهیتش بحث شه، یه موزیک خیلی محشر بذارم برای خودم و برم سمت یه محله ی ناشناخته. همین جوری به طور رَندُم توی یه ایستگاه اتوبوس بشینم و منتظر اتوبوس شم. سوار سومین اتوبوسی که اومد بشم و بیخیال همه چی، برم به سمت ایستگاه آخر. این ایستگاه آخری که میگم باید خیلی دورتر از اون ایستگاهی باشه که من سوار شدم و مهم تر از اون، باید جایی باشه که تا حالا نرفته باشم. تا تهِ تهِ تهش برم... بدون اینکه بدونم دقیقاً دارم کجا میرم...
پ.ن: یکی از دلایلی که هیچ وقت نتونستم این کار رو بکنم، کمبود وقتی بود که بعد از کشف این آرزو همیشه احساسش میکردم. چقدر امکانش هست که بتونم یه روزی همچین کاری رو بکنم؟
۹۲/۰۶/۰۲