26
یهو چشات رو باز میکنی و می بینی حتی همین عادی شدن هم واست عادی شده.
همین.
معمولاً زندگی شهرنشینی را ترجیح میدهم. ولی بعضی وقت ها دلم عجیب هوس میکند، بودیست تنهایی بودم در طبیعت بکر تبت.
نه برای فرار از زندگی سرسام آور شهری و فرار از تمام مسئولیت های ریز و
درشتی که گاهاً مجبورم بپذیرمشان. البته اگر بخواهم کاملاً صادق باشم، یکی
از دلایل عمده ی لعنتی اش میتواند همین باشد.
ولی خب یک جورهایی حس
میکنم تمام آرامشی که احمقانه همیشه به دنبالش بودم، خلاصه میشود در همین
طبیعت بکر... در سکوتی که میتواند تمام آشفتگی ها را در خود خفه کند... در
کوهپایه های هیمالیا، در تبت.
شاید نهایت خوشبختی یک انسان شهر نشین، در پشت پلک هایش خلاصه شود. آنجا که یک لحظه بتواند آرامش ناب دست نخورده اش را تجسم کند.
و این میتواند حتی غم انگیزترین تراژدی زندگی همان انسان شهرنشین بینوا
باشد. زمانی که در میابد چقدر میتواند اوج آرامشش دور و بیراه باشد.
گاهی اوقات فقط دوست داری تو یه آهنگی بمیری. همین.
پ.ن: وقتی هوا سرد میشه.
عزیزم... ای کاش دستت به نوشتن میرفت...ای کاش...
جدیداً زیاد حالت تهوع بهم دست میده.
مثلاً وقتی که دیدم اون مرد کارتن خواب لعنتی ته سیگار روشنی رو که روی زمین افتاده بود برداشت و شروع کرد به کام گرفتن ازش دوست داشتم بالا بیارم.
یا وقتی دیدم دانشجوی برق تبریز که باباش سرایدار خونمون هست، داره آشغال های دم خونمون رو جمع میکنه، میخواستم عق بزنم.
فکر کنم ذهنم حامله شده...
آهنگی برای قفل شدن: Khoma - From The Hands Of Sinner
پ.ن: جداً خوشحالم که بعد از چندین ماه بالاخره یه آهنگ تونست من رو به ا.ر.گ.ا.س.م روحی برسونه.
فاجعه حتی میتونه زمانی رخ بده که هنوز آخر ماه نشده باشه ولی تو ببینی فقط یازده هزار و ششصد تومن تو حسابت مونده.
عمق فاجعه رو فقط زمانی میتونی درک کنی که هر قدر فکر کنی، ببینی یادت نمیاد دقیقاً چطوری حدود هشتصد هزار تومن در عرض کمتر از یه ماه خرج شده!
ولی فاجعه تر از اون فقط و فقط زمانیه که تو یادت میاد اول ماه کلی واسه این پول نقشه کشیده بودی و نکته ی تستی ماجرا اینه که هیچ کدوم از این نقشه ها عملی نشده و تو در حال حاضر با یه حساب خالی مواجهی و در فکر اینکه چطوری میتونی رفت و آمدت به دانشگاه رو تا آخر ماه به هزار تومن در روز کاهش بدی!!! :|