فلوکستین

آخرین مطالب
  • ۹۳/۰۹/۱۳
    36
  • ۹۳/۰۵/۰۹
    35
  • ۹۳/۰۵/۰۱
    34
  • ۹۳/۰۴/۱۸
    33
  • ۹۳/۰۳/۱۵
    32
  • ۹۳/۰۲/۲۹
    31
  • ۹۳/۰۲/۱۰
    30
  • ۹۳/۰۱/۲۵
    29
  • ۹۳/۰۱/۱۱
    28
  • ۹۲/۱۲/۱۵
    27
۱۳ بهمن ۹۲ ، ۱۷:۲۰

26

همه چیز بعد از یه مدت عادی میشه.
یهو چشات رو باز میکنی و می بینی حتی همین عادی شدن هم واست عادی شده.
همین.

کاف
۳۰ دی ۹۲ ، ۲۳:۱۶

25

معمولاً زندگی شهرنشینی را ترجیح میدهم. ولی بعضی وقت ها دلم عجیب هوس میکند، بودیست تنهایی بودم در طبیعت بکر تبت.
نه برای فرار از زندگی سرسام آور شهری و فرار از تمام مسئولیت های ریز و درشتی که گاهاً مجبورم بپذیرمشان. البته اگر بخواهم کاملاً صادق باشم، یکی از دلایل عمده ی لعنتی اش میتواند همین باشد.
ولی خب یک جورهایی حس میکنم تمام آرامشی که احمقانه همیشه به دنبالش بودم، خلاصه میشود در همین طبیعت بکر... در سکوتی که میتواند تمام آشفتگی ها را در خود خفه کند... در کوهپایه های هیمالیا، در تبت.
شاید نهایت خوشبختی یک انسان شهر نشین، در پشت پلک هایش خلاصه شود. آنجا که یک لحظه بتواند آرامش ناب دست نخورده اش را تجسم کند.
و این میتواند حتی غم انگیزترین تراژدی زندگی همان انسان شهرنشین بینوا باشد. زمانی که در میابد چقدر میتواند اوج آرامشش دور و بیراه باشد.

۰۹ دی ۹۲ ، ۲۰:۲۸

24

گاهی اوقات فقط دوست داری تو یه آهنگی بمیری. همین.


پ.ن: وقتی هوا سرد میشه.

عزیزم... ای کاش دستت به نوشتن میرفت...ای کاش...


کاف
۱۶ آذر ۹۲ ، ۲۳:۳۷

23

وقتی یکی رو زیاد از حد تحویل بگیری و ببری بالا، توانایی این رو پیدا میکنه که از همون بالا برینه به سرِت.
چیزی که میشه گفت من تقریباً اصلاً بهش اعتقاد نداشتم، به خصوص در مورد "ّبعضی" از آدم های اطرافم، دقیقاً همین بود. واسه همین میشه گفت اکثر مواقع احساساتم رو خیلی ساده و شاید حتی کمی احمقانه به افراد خاص زندگیم نشون دادم.
چیزی که الان میتونم با یه قطعیت "نسبی" در مورد روابطم بگم اینه که طبق معمول گند زدم و چیزی که میتونم در مورد برخوردهای احتمالی آینده م بگم اینه که سعی میکنم تغییر رویه بدم.

حالا دیگه باید به خودم بگم: "گاهی وقت ها بهتره دیگه همون احمق قبلی نباشی عزیزم. چون شاید من حداقل بر خلاف تو دوست نداشته باشم نسخه ی تکراری یه شوخی کثیف باشم."
کاف
۰۸ آذر ۹۲ ، ۲۲:۰۴

22

گاهی اوقات با تمام وجود دوست دارم یه پلانکتون بودم. دلیلش طولانیه. توضیحش برای کسی که مدتیه با قلم قهر کرده سخت تر.

بفرما موزیک. اینم خوبه جداً. سعی کن از دستش ندی.
۲۱ آبان ۹۲ ، ۰۰:۵۷

21

جدیداً زیاد حالت تهوع بهم دست میده.

مثلاً وقتی که دیدم اون مرد کارتن خواب لعنتی ته سیگار روشنی رو که روی زمین افتاده بود برداشت و شروع کرد به کام گرفتن ازش دوست داشتم بالا بیارم.

یا وقتی دیدم دانشجوی برق تبریز که باباش سرایدار خونمون هست، داره آشغال های دم خونمون رو جمع میکنه، میخواستم عق بزنم.

فکر کنم ذهنم حامله شده...

کاف
۱۶ آبان ۹۲ ، ۲۱:۱۳

20

احساس میکنم باید یه کار مفیدی بکنم. اصلاً کار مفید هم نه!یه کاری بکنم. ولی نمیتونم!
میتونی عمق فاجعه رو با همین چند جمله لمس کنی یا نه؟
کاف
۰۱ آبان ۹۲ ، ۱۹:۴۶

19

آهنگی برای قفل شدن:  Khoma - From The Hands Of Sinner


پ.ن: جداً خوشحالم که بعد از چندین ماه بالاخره یه آهنگ تونست من رو به ا.ر.گ.ا.س.م روحی برسونه.

کاف
۲۳ مهر ۹۲ ، ۱۸:۰۷

18

فاجعه حتی میتونه زمانی رخ بده که هنوز آخر ماه نشده باشه ولی تو ببینی فقط یازده هزار و ششصد تومن تو حسابت مونده.

عمق فاجعه رو فقط زمانی میتونی درک کنی که هر قدر فکر کنی، ببینی یادت نمیاد دقیقاً چطوری حدود هشتصد هزار تومن در عرض کمتر از یه ماه خرج شده! 

ولی فاجعه تر از اون فقط و فقط زمانیه که تو یادت میاد اول ماه کلی واسه این پول نقشه کشیده بودی و نکته ی تستی ماجرا اینه که هیچ کدوم از این نقشه ها عملی نشده و تو در حال حاضر با یه حساب خالی مواجهی و در فکر اینکه چطوری میتونی رفت و آمدت به دانشگاه رو تا آخر ماه به هزار تومن در روز کاهش بدی!!! :|

کاف
۱۱ مهر ۹۲ ، ۲۳:۰۳

17

تصورش را بکن، هوا سرد می شود و تو نیستی. به نظرت این نمیتواند تراژدی غم انگیز زندگی کسی باشد که مدتی است از سرما وحشت دارد؟

به من فکر میکنی
همان قدر کم
که من فکر میکنم
به تو؟

ریچارد براتیگان