فلوکستین

آخرین مطالب
  • ۹۳/۰۹/۱۳
    36
  • ۹۳/۰۵/۰۹
    35
  • ۹۳/۰۵/۰۱
    34
  • ۹۳/۰۴/۱۸
    33
  • ۹۳/۰۳/۱۵
    32
  • ۹۳/۰۲/۲۹
    31
  • ۹۳/۰۲/۱۰
    30
  • ۹۳/۰۱/۲۵
    29
  • ۹۳/۰۱/۱۱
    28
  • ۹۲/۱۲/۱۵
    27

۲۱ مطلب با موضوع «دری وری نوشت» ثبت شده است

۲۱ آبان ۹۲ ، ۰۰:۵۷

21

جدیداً زیاد حالت تهوع بهم دست میده.

مثلاً وقتی که دیدم اون مرد کارتن خواب لعنتی ته سیگار روشنی رو که روی زمین افتاده بود برداشت و شروع کرد به کام گرفتن ازش دوست داشتم بالا بیارم.

یا وقتی دیدم دانشجوی برق تبریز که باباش سرایدار خونمون هست، داره آشغال های دم خونمون رو جمع میکنه، میخواستم عق بزنم.

فکر کنم ذهنم حامله شده...

کاف
۱۶ آبان ۹۲ ، ۲۱:۱۳

20

احساس میکنم باید یه کار مفیدی بکنم. اصلاً کار مفید هم نه!یه کاری بکنم. ولی نمیتونم!
میتونی عمق فاجعه رو با همین چند جمله لمس کنی یا نه؟
کاف
۲۳ مهر ۹۲ ، ۱۸:۰۷

18

فاجعه حتی میتونه زمانی رخ بده که هنوز آخر ماه نشده باشه ولی تو ببینی فقط یازده هزار و ششصد تومن تو حسابت مونده.

عمق فاجعه رو فقط زمانی میتونی درک کنی که هر قدر فکر کنی، ببینی یادت نمیاد دقیقاً چطوری حدود هشتصد هزار تومن در عرض کمتر از یه ماه خرج شده! 

ولی فاجعه تر از اون فقط و فقط زمانیه که تو یادت میاد اول ماه کلی واسه این پول نقشه کشیده بودی و نکته ی تستی ماجرا اینه که هیچ کدوم از این نقشه ها عملی نشده و تو در حال حاضر با یه حساب خالی مواجهی و در فکر اینکه چطوری میتونی رفت و آمدت به دانشگاه رو تا آخر ماه به هزار تومن در روز کاهش بدی!!! :|

کاف
۱۱ مهر ۹۲ ، ۲۳:۰۳

17

تصورش را بکن، هوا سرد می شود و تو نیستی. به نظرت این نمیتواند تراژدی غم انگیز زندگی کسی باشد که مدتی است از سرما وحشت دارد؟

به من فکر میکنی
همان قدر کم
که من فکر میکنم
به تو؟

ریچارد براتیگان
۰۷ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۲۲

14

اگر بخوایم یه واکاوی دقیق روی نسل ها و نژاد ها داشته باشیم، فکر کنم نسل من باید برگرده به اورانگوتان های پشمالوی وحشی. اونایی که خیلی مو داشتند و میرفتند واسه خودشون بالای درخت و درحالیکه نعره میزدند، دست هاشون رو میکوبوندند به سینه شون. برای تصور بهترش، بهت پیشنهاد میکنم اون سکانس معروف کینگ کونگ رو به یاد بیاری. کاملاً بهت کمک میکنه تا این صحنه ی نامتعارف رو تصور کنی.

برعکس، فکر میکنم نژاد مریلین مونرو برمیگرده به میمون های دم بلند و لاغر که موهاشون مثل ابریشم نرم بوده. این میمون ها، با حرکات نمایشی، خیلی آروم و با عشوه از شاخه درخت ها میپریدند، بدون اینکه حتی یه ذره شاخه ی درخت تکون بخوره. برعکس فکر میکنم اورانگوتان های مذکور* وقتی که میخواستند از شاخه ها بپرند، به احتمال زیاد شاخه های بیچاره میشکستند. برای همین چندان فرصت عشوه گری نداشتند. فکر کنم برای همین بعد از چند نسل در معرض انقراض قرار میگیرند. فقط یه جفت از این اورانگوتان های کذایی باقی میمونه، که باعث میشه مجبور شند با حالت آدم و حوایی جفت گیری کنند و برای نجات از خطر انقراض تولید مثل کنند. به احتمال زیاد ازدواج های فامیلی باعث یه جهش ناقص در این نسل شده و نتیجه ی این جهش ناقص نوعی از انسان هاست. همون فجایع طبیعی خودمون! 

*مذکور: ذکر شده
۰۲ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۰۸

13

یکی از آرزوهام اینه که یه غروب پاییزی، وقتی که هوا نه خیلی سرده و نه خیلی گرم، کوله م رو بردارم، توش یه آب معدنی بذارم و کیف پولم و البته یه کتاب که حالا باید روی ماهیتش بحث شه، یه موزیک خیلی محشر بذارم برای خودم و برم سمت یه محله ی ناشناخته. همین جوری به طور رَندُم توی یه ایستگاه اتوبوس بشینم و منتظر اتوبوس شم. سوار سومین اتوبوسی که اومد بشم و بیخیال همه چی، برم به سمت ایستگاه آخر. این ایستگاه آخری که میگم باید خیلی دورتر از اون ایستگاهی باشه که من سوار شدم و مهم تر از اون، باید جایی باشه که تا حالا نرفته باشم. تا تهِ تهِ تهش برم... بدون اینکه بدونم دقیقاً دارم کجا میرم...

 

پ.ن: یکی از دلایلی که هیچ وقت نتونستم این کار رو بکنم، کمبود وقتی بود که بعد از کشف این آرزو همیشه احساسش میکردم. چقدر امکانش هست که بتونم یه روزی همچین کاری رو بکنم؟

کاف
۲۷ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۲۲

12

همیشه یه نیمه ی پر لیوانی هست. مگر اینکه از شانس بدت اون لیوان کاملاً خالی شده باشه.
اصولاً حس میکنم همه ی آدم ها، یه جورایی، یه روزی، با این لیوانی که دیگه خالیِ خالی شده بر میخورن و بعضی ها در لحظه ی اول از فرط استیصال میزنن و اون لیوان رو میشکنند.
گاهی وقت ها فکر میکنم یه لیوان خالی بهتر از یه لیوان شکسته ست. به هر حال ممکنه یه روزی دوباره پر شه!

ولی گاهی وقت ها هم فکر میکنم یه لیوان شکسته میتونه خیلی بهتر از یه لیوان خالی باشه. چون دیگه این امید مسخره ی لعنتی که ممکنه یه روزی، یه جایی، این لیوان دوباره پر شه وجود نداره. گاهی وقت ها فکر میکنم زندگی کردن بدون اینجور امیدهای واهی باید خیلی بهتر باشه... حداقل دیگه از کسی انتظاری نداری. 
خب میدونی؟گاهی وقت ها یه امید الکی احمقانه خیلی ساده تر از ناامیدی محض میتونه آدم رو نابود کنه...



این موزیک روانی کرده من رو! :| سعی کن از دستش ندی...!
۲۱ مرداد ۹۲ ، ۱۹:۱۴

11

حقیقت 1: همیشه دوست داشتم به جای اینکه خودم داستان بنویسم و بعضاً از یکی الهام بگیرم، یکی از من الهام بگیره و داستان بنویسه و بشم شخصیت اصلی داستان یه نفر دیگه.


حقیقت 2: همیشه اون تَه توهای ذهنم دوست داشتم به جای اینکه خودم عکاسی کنم و واسه ی پرتره بگردم دنبال یه سوژه، خودم سوژه ی عکاسی یه نفر دیگه باشم.


حقیقت 3: خودم که استعداد نقاشی نداشتم هیچ، قبول. ولی همیشه دوست داشتم یکی از من الهام بگیره و یه نقاشی درست حسابی بکشه. بعد نقاشیش اونقدر خوب باشه که کلی جایزه ببره و این حرف ها! بخش آخر رو واسه خودم نمیگم. بخش آخرش فقط و فقط واسه اون یه نفر دیگه ست.


حقیقت 4: که میشه گفت تلخ ترین حقیقت هم هست. هیچ وقت همچین اتفاقی نیفتاد[نقطه]

کاف
۱۶ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۴۶

10

جدیداً ترجیح میدم بیشتر روز رو بخوابم. نه اینکه خواب و رویاهام بهتر از واقعیت و بیداری باشه ها! نه! ولی دست کم یه مزیتی نسبت به واقعیت داره. وقتی که از خواب پریدم میتونم خودم رو دلداری بدم. آهسته به خودم میگم: " عزیزم، آروم باش. این فقط یه خواب بود. یه خواب بد. یه خواب خیلی خیلی بد. فقط همین!"

بعد میتونم دوباره چشمام رو ببندم و بخوابم.


پ.ن: جهنم واقعی...؟

پ.ن2: این یه جور فرار از واقعیته، نه؟


بعداً نوشت: من هنوز زنده ام لعنتی! با همان سماجت همیشگی ام نفس میکشم و گاهی حتی میتوانم لبخند بزنم! من هنوز زنده ام و بیشتر از هر زمانی از مرگ وحشت دارم...

کاف
۲۵ تیر ۹۲ ، ۲۰:۰۰

6

** اخطار! 
یک چرت و پرت نوشت حسابی! 

یک جورهایی دلت میخواهد جیغ بکشی ولی نمیتوانی... یک جورهایی دلت میخواهد فریاد بکشی ولی مجبوری تنها لبخند بزنی... یک جورهایی دوست داری تمام چیزی را که در تمام این مدت بودی بالا بیاری، تمام خودت را اما نمیتوانی، یک جورهایی یک چیزی در گلویت سنگینی میکند، انگار که سرب ریخته باشند در گلویت، دیگر نمیخواهی حرف بزنی، دوست داری فقط دراز بکشی و به سقف آبی اتاقت زل بزنی، ساعت ها... بی آنکه صدای هق هق اش را بشنوی اما مجبوری حرف بزنی، دهانت خشک است اما مجبوری چیزی بگویی. یعنی باید برای آرام کردنش چیزی بگویی. همان جمله ی نفرت انگیز و تهوع آور همیشگی: "درست میشود." 
بعد  میروی و تمام خودت را بالا میاوری.
*
به خودت در آینه نگاه میکنی، ترحم انگیز تر از آنی که بخواهی دوباره خودت را بالا بیاوری. سیفون را میکشی و با صدای بلند زار میزنی. نگاهت را میدزدی. از خودت، از من که در آینه منتظرت ایستاده ام. زل زده ام به چهره ی رنگ پریده ات. 
در اتاقت را محکم میبندی. انگار که انتظار داری صدای گریه ی او را در خود خفه کند. یک راست میروی سمت تختت. دراز میکشی و زل میزنی به سقف آبی اتاقت. زل میزنی. ساعت ها... آن قدر که دیگر نمیتوانی چیزی ببینی. جز تاریکی که تمام مغرت را پر کرده است انگار.
*
پیش خودت میگویی سی ثانیه. شاید هم بیشتر. میشماری. یک دو سه... سی و سه... پنجاه و چهار... نود و شش... صد و هفت...
در را که باز میکنی، مجبوری چشمانت را ببندی. کم کم که چشمانت به نور عادت کرد می آیی بیرون. پیش او که خوابش برده است. وحشت میکنی. خودت هم نمیدانی چرا تا این حد برایت مقدس است. فقط میدانی دوست داری در آغوشش جان دهی. حاضری تمام جانت را بدهی تا یک لحظه در آغوشش بگیری.
پیش خودت میگویی سی ثانیه. شاید هم بیشتر. میشماری. یک دو سه... سی و سه... پنجاه و چهار... نود و شش... صد و هفت... صد و سی و هشت... صد و هفتاد و نه... صد و نود و پنج... دویست و چهار... دویست و چهل و یک... دویست و هفتاد و سه.
یک جورهایی دلت میخواهد جیغ بزنی. فقط برای اینکه سکوت را شکسته باشی. حس میکنی این سکوت دارد لهَ ت میکند ولی انگار کاری هم نمیتوانی بکنی. یک جورهایی کرخ هستی. بی حسِ بی حس. 
*
به اتاقت برمیگردی. یک راست میروی روی تختت دراز میکشی. زل میزنی به سقفی که دیگر انگار نیست. هدفونت را برمیداری. صدای موزیک سلف دیستراکتیو فورست آو شدوز را تا ته میبری بالا. انگار که با سکوت لج کرده باشی یا فکر کنی میتوانی شکستش دهی. باز هم زل میزنی به سقف و مدام پیش خودت فکر میکنی چرا به جای آنکه صدای او سکوتت را بشکند باید این موزیک دوم متال لعنتی، بیهوده سعی کند آن را بشکند و البته نتواند.

+ چرت و پرت نوشت! از اون چرت و پرت نوشت هایی که چرت و پرت هستند ولی باید نوشته شند! اونم با این لحن. دقیقاً با همین لحن!